کد مطلب:315018 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:174

هر چه دارم از حضرت عباس دارم
سال 1376 مرداد یا شهریور بود كه یكی از كلیمی ها در مغازه ما آمد و گفت: دو دست مبل دارم اینها را می خواهم تعمیر كنید. (من نمی دانستم ایشان كلیمی است چون سلام علیكش و احوالپرسی اش را مثل مسلمان ها گفت. و خواست دو دست مبل را برایش تعمیر كنیم)

گفتم: اشكالی ندارد و به طرف منزلش حركت كردم تا در خانه اش رسیدم، مثل آداب مسلمان رفتار می كرد و تا دم در خانه یك جوری با من حرف می زد كه من شاید همه فكری می كردم، الا اینكه ایشان كلیمی باشد، توی راه هم می رفتیم دیدم به كلیسا خیلی نگاه می كند. كمی شك كردم.

آن موقع كه داشتم نزدیك منزلش می شدم بین حالت خوف و رجا گیر كردم كه از او سئوال كنم كه شما كلیمی هستید یا نه؟ گفتم: شاید یك حرف بی ربطی زده باشم و یك وقت ناراحت شود، دم در خانه كه رسیدیم، دیدم كه آداب مسلمانان را رعایت نكرد حداقل به یك یا الله گفتن یا یك زنگ زدن كه ما مهمان داریم. به دلم سفت و سخت برات شد، گفتم: از او بپرسم. گفتم: معذرت می خواهم شما كلیمی هستید؟ یك نگاهی به من كرد و گفت: بله مگر عیبی



[ صفحه 601]



دارد؟! گفتم: نه دیگر یقین كردم كه شما كلیمی است. گفت: آقا مگر نمی خواهی مبل ما را تعمیر كنی؟ گفتم: نه مسئله ای ندارد، گفت: پس چرا این سئوال را كردی؟ گفتم: یك شكی كردم و می خواستم ببینم كه درست است یا نه؟

رفتم بالا در را باز كردم و وارد طبقه دوم شدم و چشمم به عكسی كه به دیوار روبه رو بود افتاد.

خوب كه توجه كردم، دیدم عكس آقا حضرت قمر بنی هاشم (علیه السلام) است. (از آن عكس هایی بود كه حضرت وارد شط فرات شده و دست مباركش یك پرچمی است و سوار بر اسب است). تا به عكس نگاه كردم. دیدم زیر عكس نوشته: «یا سیدی یا ابوالفضل یا عباس». گفت: چیه تعجب كردی؟!

از روی شوخی گفتم: «ابوالفضل» ما.

گفت: نه «ابوالفضل» ما. چون من زندگی ام را از حضرت ابوالفضل (علیه السلام) دارم.

این دختر و پسرم كه می بینی هر دوی آنها را از «ابوالفضل علیه السلام» دارم. از این «عباس» دارم. سر این دخترم كه فرزند دوم من است، همسرم توی بیمارستان مشكل پیدا كرد. گفتم: صبر كنید زود می آیم، آمدم با این آقا حرف زدم بعد برگشتم به بیمارستان، دیدم بچه ام سالم است. [1] .


[1] لاله هاي رنگارنگ، ص 77 / 79.